گفتم من جلو نمیام. اگر من رو شناخت روبوسی میکنم و الا که هیچی. دو دفعه است من رو یادش نمیاد داره به عنوان شخصِ ناشناس من رو میبوسه.
تا این رو گفتم، مادربزرگِ مادرم که چند وقتیه به اوجِ پیری رسیده و حافظهاش درست کار نمیکنه گفت: چه عجب، آقا جواد، از این طرفا!
بعد گفت: خدا هیچ کسی رو پیر نکنه، این آقا یک بار دیگه هم اومده بود این جا نشسته بود ولی من نمیشناختمش، بعد کنارِ خودش رویِ تخت رو خالی کرد و گفت بیا این جا بشین.
جالب بود یادش میومد که من رو دیده و نشناخته، ولی این که خودِ من کی هستم رو نمیدونست.
همیشه از اون موقع که حالش بهتر بود میگفت خدا آدم رو محتاجِ کسی نکنه و حالا محتاج شده بود و حرص میخورد و ناراحت بود از این که پیر شده. غم و ناراحتیِ پیری رو از چشماش میخوندم.
با صدای بلند، طوری که گوشهای سنگینش بشنوه گفتم: آدم باید حرصِ چیزهایی رو بخوره که دستِ خودشه، و الا پیر شدن که برای همه پیش میاد و آدم خودش تقصیری نداره.
اگر کاری بود که تقصیرِ شما بود باید به خاطرش ناراحت باشی و الا که ناراحتی بی معنیه.
نشسته بودم برای پیرزن لبّ کلامِ علی صفایی رو تکرار میکردم که:
بنابراین داشتن بیشتر نه ارزش می آفریند و نه افتخار است که در روز قیامت خداوند از نعمت هایی که داده است سؤال می کند : لَتُسئَلُنَّ یومَئِذٍ عَنِ النّعیم »
یک ماه پیش بود، استادمان دربارۀ میرزای قُمّی بهمان گفت که آدم خیلی بزرگواری است و در قبرستان شیخان قُم خاک شده. میگفت اگر مشکلی داشتید بروید پیشاش و نذر کنید تا برایتان دعا کند، چون مستجاب الدعوه است.
ما هم اتفاقی فردایِ آن روز با خانوم تصمیم گرفتیم حرم برویم که باز هم اتفاقی به جایِ این که از طرفِ مسجد اعظم بیاییم از طرفِ قبرستان شیخان آمدیم.
کنارِ قبر میرزای قُمّی رفتیم و به خانم گفتم استادم گفته که شخصیت بزرگواری است و اگر حاجتی بخواهی به تو میدهد و برو نذر کن و بخواه که برایت دعا کند.
من هم از این طرف در قسمتِ مردانه آمدم و دو رکعت نماز خواندم، سرم را روی ضریحش گذاشتم و گفتم: اگر به زندگیِ مطلوبی که در ذهنم دارم برسم و این زندگی این قدر مطلوب باشد که من در کربلا و نجف باشم، یک زیارتِ امین الله در نجف و یک زیارت عاشورا در کربلا به نیّت شما خواهم خواند.
***
دیروز سید زنگم زد و گفت: چراغِ سبز نشون بده تا پول رو بهت بدم. این کلمۀ چراغِ سبز حرفها داشت.
خودم را میانِ خیابانی دیدم که چراغ سبز است ولی حرکت نمیکنم، کلی آدم هم در اطرافِ این خیابان ایستادهاند و فریاد میزنند برو، حرکت کن، منتظرِ تو هستند.
دیگر قرار است امام به چه نحوی بطلبد؟ وقتی کارتِ دعوت برایِ آدم میفرستند و او نمیرود، مشکل از خودِ آدم است.
400 تومان سید و 200 تومان محمدرضا با علت و معلولهایی که خدا چیده بود به دستم رسید و امروز دینارها را گرفتم و یک هفته بعد میشود اسمم را گذاشت: کربلایی جواد
***
میرزای قُمّی به إذن خدا کاری کرد که زندگیِ مطلوب را به چشم دیدم، زندگیای که نمازهایش جماعت است و در آن روزی یک کتاب تمام میشود.
زندگیای که در آن نمرۀ امتحاناتم از 20 پایینتر نمیآیند و خوابم به 6 ساعت میرسد و روزی یک ساعت ورزش در آن وجود دارد.
سربازیِ آقا، همۀ چیزی بود که من میخواستم.
خوابهای من همه عجیبند، گاهی عرفانیاند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر میدانند که جنونم در چه درجهای به سر میبرد.
خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامهای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.
من برای خودم نوشتم:
سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات نامه مینویسم. اول برای این که به وجودِ این نامه شک نکنی چند تا نکته رو بهت بگم تا باور کنی واقعا این نامه از طرفِ من(یعنی خودت)نوشته شده.
تو توی کلاسِ اول ابتدایی وقتی ده نفر دورت کرده بودند و میزدنت با چتری که آورده بودی زدی توی چشمِ یکی شون و بعد خیلی شدید از تنهایی گریه کردی و توی کلاس چهارم اولین رمانت رو به اسمِ بیست و یک بالُن خوندی و لذتِ کتاب خوندن زیر زبونت اومد و سالِ قبل رو همش بین کتابهای داستان کلاس میچرخیدی.
الآن من 22 سالمه و تو 12 سالت، من خودِ توئم، همون جواد، امیدوارم با این دو تا نکته که گفتم باور کرده باشی که واقعا یک نامه از طرفِ من نوشته شده. معتقدم قطعا باور میکنی چون من سادگیت رو میشناسم. خواهش میکنم این کلمات یادت باشه و همیشه ازشون استفاده کُن تا حسرتهای من رو نداشته باشی.
سعی کن امسال یعنی سالِ پنجم ابتدایی خوب درسات رو بخونی و توی آزمون، در یک مدرسۀ خوبِ نمونه دولتی قبول شی تا توی اون مدرسۀ داغون نری و با اون دو تا شاگرد اول دیگه دوست نشی که اون دوتا که اول اسمِ یکیشون صاده و دیگره میم باعث میشن تو حدود 7 سال معتادِ یک بازیِ رایانهای بشی و کلی وقتت رو حروم کنی.
در مدرسۀ جدید هم روی انتخابِ دوستت خیلی دقت کن نه مثلِ اون یکی پسر بغل دستیت توی راهنمایی که یک دنیا بازی رایانهای رو بهت تزریق میکنه.
از همین الآن سعی کن نمازهات رو به شکل جماعت توی مسجد بخونی و با قرآن اُنس داشته باشی که مثل من چون عادت نداشتم این همه سختی نکشی تا خودت رو تغییر بدی و اصلاح کنی.
هدفت رو فقط بزار روی علوم انسانی مخصوصا فلسفه و جانِ خودت و هر کی دوست داری، وقتی شروع به وبلاگ نویسی کردی انیمیشن Inside out که هزار نفر توصیهاش کرده بودند رو دانلود نکن.
چون این کارت باعث میشه سه چهار سال بی وقفه پای فیلم بشینی و چقدر من درد کشیدم که اعتیاد به فیلم و بازی و رمان رو ترک کنم.
هیچ وقت ورزش تکواندو رو ترک نکن و ادامه بده و سختِ سخت تلاش کُن تا مثلِ الآنِ من این قدر اضافه وزن نداشته باشی. زودتر کتابِ طبّ سنتی مهدی برزویی رو بخر و سعی کن آت و آشغال خوردن رو ترک کنی و مزاجت رو اصلاح کنی.
مسواک، مسواک، مسواک، روزی دوبار مسواک بزن و حتما هر روز شیر بخور. از بچگی دنبال یادگیری فنّ و فنون رایانهای و یادگیری زبان باش و از بابات پول گیر که حتما هم میده.
این بود چیزهایی که یادم میومد، خیلی حرفهای دیگه بود مثلِ این که خودت رو به آب و آتیش بزن تا نزاری رأی بیاره ولی بیخیالش که باید نسلِ قبلیِ تو یک کاری میکردند.
امیدوارم حرفهای این نامه رو آویزۀ گوشِت کنی.
دعوت میکنم از(آقایون و داداشا و خانوما):
محمدرضا، یک مسلمان، میرزا مهدی، آقای میم، حمید آبان، مبهم، محمد برزین، امید شمس آذر، دکتر صفائی نژاد، الف جیم، امیر+، ه امیری، نا دم، خاکستری، جوونِ تنها، کاکتوس خسته، نبات خدا، پیچک و ریحانه
اگر قرار باشه امروز به گذشته برگردید و یک نامه برایِ خودتون به جا بزارید و مهمترین صحبتها رو با خودتون بکنید دربارۀ چی مینویسید و چه نصیحتهایی به خودتون میکنید؟
اگر خواستید توی این چالش شرکت کنید اول یک پست با عنوانِ "نامهای به گذشته" بنویسید و آخرش پستِ این چالش رو معرفی و حداقل 5 نفر از دوستانتون رو بهش دعوت کنید.
عزیزانی که تا الآن شرکت کردند:
1. محمد رضا
2. یک مسلمان
3. پیچک
4. مبهم
5. اَلِف
6. آقای گوارا
7. کاکتوسِ خسته
8. محمد برزین
11. نباتِ خدا
12. نقل بلاگ
13. پرنیان
14. آرزو
15. شاسوسا
16. Big cat
17. عین الف
. هاتف
19.بهار
20. فاطمه م_
21. ^_^ khakestari
22. بریدا
23. مهدی
24. *AZRA* gh
25. سولویگ
26. حمید آبان
27. مهناز
28. Blue Moon
29. شارمین امیریان
30. آقای میم
31. ریحانه
32. آلاء
33. miss writer
34. MIS _REIHANE
35. م . ث
36. Fateme
37. الهه
38. نسرین
39. آزاد
40. پاییز
41. پری.ص
42. پریسا سادات
43. علیرضا
44. فیشنگار
45. آشنای غریب
46. امیر+
47. رضا :)
48. فرشته
49. لبخند
50. دلآشفت
51. مه سو
53. جوونِ تنها
زمانِ اتمامِ چالش تا همین شنبه است
مودمِ ما هم بد عادت شده، هر وقت قطع میشه و یک ساعت هم بشینم و چراغ چشمک زنش رو نگاه کنم اتفاقی نمیافته، فقط وقتی به عجز میرسم و بسم الله الرحمن الرحیم میگم در جا وصل میشه، برای اون قسمت از ذهنم که دائم مشغول شبهه پراکنی و شک کردنه، در این ظلمت، یقینی است. یک بار هم اتفاق نیفتاده، چندین باره این اتفاق میفته!
این مودم نمونۀ عینیِ داستانِ سید مرتضی است. من به این داستان شک میکردم ولی الآن باورش دارم. میگن که سید مرتضی یکی از فقهای بزرگ اسلام، شاگردی داشته که هر وقت میخواسته سرِ درسش حاضر بشه، باید از روی رودخونه رد میشده و براش سخت بوده که دور بزنه و از روی پل بیاد. شاگرد وضعیتش رو به سید مرتضی میگه و سید مرتضی هم یک کاغذ میده دستش و میگه بازش نکن، هر وقت خواستی بیای درس، این رو دستت بگیر و از روی آب رد شو.
احتمالا اون شاگرد چشماش گرد شده بوده و داشته از تعجب منفجر میشده، در هر حال فرداش بلند میشه و کاری که سید مرتضی گفته بوده رو انجام میده و از روی آب رد میشه.
یک روز کنجکاو میشه که ببینه توی کاغذ چی نوشته شده، وسطِ آب بوده که کاغذ رو باز میکنه و میبینه نوشته شده: بسم الله الرحمن الرحیم
همون جا توی آب فرو میره و بیرون میاد و پیش سید مرتضی میره. سید مرتضی میگه چون به اثرش ایمان و ایقان نداشتی این اتفاق افتاد، برای همین هم بود که گفتم کاغذ رو بازش نکن.
خلاصه که این طوریاست، شاید هم هیچ کودوم این داستان رو باور نکنید، در هر صورت در برابر باور نکردنتون میتونم بگم: به جهندم! :))
هر وقت پستهای این شکلی را مینویسم از فرط خستگی زرتم قمصور شده. انگار جدیدا کائنات با اسنایپر سرِ مرا هدف گرفتهاند و قصد هد شاتِ بنده را دارند که ما هم پر رو جا خالی میدهیم و کر کر به کائنات میخندیم و انگشتِمان را به سمتش گرفته لایکش میکنیم.
عرضم به حضورتان که زندگی سخت نیست، ولی سختی دارد و با این پستها تک جهتی فکر نکنید که زندگی متأهلی یعنی جهنّم، اگر چه سختی دارد ولی این سختی بخشی از اقتضای این دنیاست.
با همسرِ بزرگوار و آقا زاده روی موتور در بالا شهر در حال حرکت بودیم که نقصی در چرخِ عقب داشت ما را به سمتِ برزخ مشایعت میکرد که ترمز کردم و پایین آمدم و گفتم: سورپرایز، پنجر شده.
استرس مثل عرق ریختنِ یک مردِ چاق بعد از دویِ صد متر از سر و روی همسر میبارید. اسنپی گرفتم و او را با خورجینی که یک طرفش گونی برنج و طرفُِ دیگرش آبلیمو و آبغوره و مربا بود به سمتِ خانه فرستادم.
میگفت من چطوری اینها رو توی خونه ببرم که راننده اسنپ مثلِ سوپرمنی مسلمان گفت: من کمکش میکنم.
خودم هم سوارِ موتورِ تنهاییهایم شدم که حالا پنچر شُده بود و مرا به سمتِ خانه میکشاند. در راه ایستادم و در ایستگاه صلواتی دمنوشِ نعنایی بر معده فرود آوردم که بلغم زُدا باشد.
با هر سختی و بیچارگی بود خودم را به تعمیرگاه رساندم. فقط یک ساعت ایستادم تا دو نفری که ساعت 10 آن جا بودند کارشان راه بیفتد.
رفتم دو تیوب از مغازهای که پیرمردی فروشندهاش بود گرفتم و به این فکر میکردم معنای یوتیوب چیست که سوال تعمیر کار مرا به خود آورد: شما که داری جفتشو عوض میکنی، میخوای برات تیبولس کنم؟
- چی؟
- تیوبلس
- میدونم ولی یعنی چی؟
- تیوبلس دیگه، یعنی یه کاریش کنم میخ هم بره توش چیزیش نشه. بدونِ تیوب فقط لاستیک رو باد میکنم.
دو دوتا چارتایی سرِ هزینهاش با خودم کردم و تیوبها را پس دادم و برگشتم. و منتظر ماندم تا تیوبلس کارِ ماهر به کارش برسد.
گفت روی موتور بشین که نیفتد، چرخ جلو را در آورد و لاستیک و تیوبش را خارج کرده و لاستیکِ جدید را جا انداخت. حالا میخواست مایع سبز رنگی که به شدت تکانش میداد را از جایی که ما قبلا لاستیکها را باد میکردیم، تزریق کنیم.
هر یک ذره که مایع را میریخت با چیزی سوزن مانند داخلِ سوراخ باد فرو میکرد که این حرکتش به شدت مرا یادِ عصب کُشی دندانم میانداخت و هر دفعه که آن جسم فی را فرو میکرد دردم میگرفت، حتی الآنم که مینویسم دردش را حس میکنم.
فکر میکردم اصلا چنین چیزی از نظر فیزیکی امکان پذیر نباشد و چه بسا قانونِ جذب به طور مع عمل کرد و تا دو ساعت بعدش هم عملی نشد، من فشار میدادم و او فشار میداد، و پمپ باد هم پشتِ سرش اما فایدهای نداشت.
حتی حدود ده دقیقه لاستیکِ یزد خشک را روی پیک نیک گرفت که نرمتر شود ولی لاستیک فقط گرمش میشُد.
مغازه را بست و پشتِ سرش سوارِ موتور شُدَم تا به آپارتچی یک خیابان آن طرفتر برویم که پمپی قویتر دارد، بعد از معطلی و تلاشهای مستمر به طوری که انگار در فرآیندی پدر و مادرش به هم ساییده میشدند موفق نشد و به خانۀ اول برگشتیم.
میگفت لاستیکت نباید یزد باشد، باید یاسا میگرفتی، بهش گفتم که به فروشنده گفتم که خوبش را بدهد و یاسا ولی این را به من داده.
گفت تقصیرِ این بی خانواده است که به تو لاستیکِ یاسا نداده. این جمله را امشب چندین بار تکرار کرد.
گفتم خب از اول اگر دقت میکردیم یاسا باشد این طور نمیشد.
گفت من روزی چند تا لاستیک تیوبلس میکنم این طور نمیشود.
نگفتم که من با کائنات قضایایی دارم و حالا یقۀ تو را هم گرفته.
نگفت بلد نیستم و اشتباه کردم و الکی زور زدم، بلکه تقصیر را انداخت گردنِ لاستیکِ یاسا و گفت فردا میروم و این لاستیک را به آن فروشندۀ احمق پس میدهم و اگر هم شُده خودم یک یاسا میخرم و درستش میکنم.
گفتم ولی من باید فردا 7 صبح مدرسه باشم.
گفت من نا ندارم.
راهِ خانه را در پیش گرفتم و در تاریکیِ کوچه قدم میزدم:
دستانم را به سمتِ آسمان باز کردم و گرفتم: الحمدلله، اینا مهم نیست، مهم اینه که تو خطّم.
بعد به این فکر میکردم اگر چه برهان فطرت در اثبات خُدا برای من اثبات نشد، اما حالا با قطع نظر از اسباب مادی، واقعا احتیاجم و کششم را به خدا حسّ میکنم.
درباره این سایت