یک ماه پیش بود، استادمان دربارۀ میرزای قُمّی بهمان گفت که آدم خیلی بزرگواری است و در قبرستان شیخان قُم خاک شده. میگفت اگر مشکلی داشتید بروید پیشاش و نذر کنید تا برایتان دعا کند، چون مستجاب الدعوه است.
ما هم اتفاقی فردایِ آن روز با خانوم تصمیم گرفتیم حرم برویم که باز هم اتفاقی به جایِ این که از طرفِ مسجد اعظم بیاییم از طرفِ قبرستان شیخان آمدیم.
کنارِ قبر میرزای قُمّی رفتیم و به خانم گفتم استادم گفته که شخصیت بزرگواری است و اگر حاجتی بخواهی به تو میدهد و برو نذر کن و بخواه که برایت دعا کند.
من هم از این طرف در قسمتِ مردانه آمدم و دو رکعت نماز خواندم، سرم را روی ضریحش گذاشتم و گفتم: اگر به زندگیِ مطلوبی که در ذهنم دارم برسم و این زندگی این قدر مطلوب باشد که من در کربلا و نجف باشم، یک زیارتِ امین الله در نجف و یک زیارت عاشورا در کربلا به نیّت شما خواهم خواند.
***
دیروز سید زنگم زد و گفت: چراغِ سبز نشون بده تا پول رو بهت بدم. این کلمۀ چراغِ سبز حرفها داشت.
خودم را میانِ خیابانی دیدم که چراغ سبز است ولی حرکت نمیکنم، کلی آدم هم در اطرافِ این خیابان ایستادهاند و فریاد میزنند برو، حرکت کن، منتظرِ تو هستند.
دیگر قرار است امام به چه نحوی بطلبد؟ وقتی کارتِ دعوت برایِ آدم میفرستند و او نمیرود، مشکل از خودِ آدم است.
400 تومان سید و 200 تومان محمدرضا با علت و معلولهایی که خدا چیده بود به دستم رسید و امروز دینارها را گرفتم و یک هفته بعد میشود اسمم را گذاشت: کربلایی جواد
***
میرزای قُمّی به إذن خدا کاری کرد که زندگیِ مطلوب را به چشم دیدم، زندگیای که نمازهایش جماعت است و در آن روزی یک کتاب تمام میشود.
زندگیای که در آن نمرۀ امتحاناتم از 20 پایینتر نمیآیند و خوابم به 6 ساعت میرسد و روزی یک ساعت ورزش در آن وجود دارد.
سربازیِ آقا، همۀ چیزی بود که من میخواستم.
درباره این سایت